مثل یک نوشابه گازدار خنک بود بعد از یک غذای چرب و سنگین. مثل یک نسیم روحپرور بود در سایه ای خنک در میانه ی روزی گرم.
مثل یک آغوش گرم و مهربان بود بعد از شبی سرد و برفی. خدا خدا می کردم که پرواز دیشب لغو شود و در ایران بمانم که شد.
مدتها در نماز جمعه شرکت نکرده بودم. نمی دانم چند وقت یا شاید چند سال. ولی راستش برای نماز جمعه هم نیامده بودم، با این که دلم برای نماز جمعه های خاطره انگیز قدیم تنگ شده بود، ولی با قطع شدن بلندگوها همان اتصال مشکوک صفها هم به هم ریخت و نمازمان نماز نشد.
حتی برای شنیدن صحبت های رهبر انقلاب هم نیامده بودم، با این که هوای آن لحن شیرین و خاص را کرده بودم و قطعا شنیدن خطبه ها وسط آن صحنه چیز دیگری بود ولی خطبه ها را هم از پخش مستقیم می شد شنید.
من امروز آمده بودم که قطره ای باشم وسط این اقیانوس بیکران.
من امروز آمده بودم که شاید هر گامم را فرشته های آسمان "موطئا یغیظ الکفار" حساب کنند.
من امروز آمده بودم که سالها بعد وقتی پشت سرم را نگاه می کنم امضای قدم هایم را پای این صفحه نورانی از کتاب تاریخ این سرزمین ببینم.
آمده بودم که فقط میان موجهای این جمعیت حرکت کنم و نفس بکشم و زیر آفتابی که بر درخشش ایمان شان غبطه می خورد عرق بریزم.
آمده بودم آن پیرمرد را ببینم که با دو عصا به سختی راه می رفت.
آمده بودم به آن جانباز شیمیایی سلام کنم که با دستگاه اکسیژن آمده بود. آمده بودم که آن پیرزن روی ویلچر که پارکینسون داشت ودستهایش می لرزید با مهربانی نگاهم کند.
آمده بودم خانمی را ببینم که با حجاب نصفه و نیمه وسط آقایان کنار مردش نشسته بود و هیچ اعتنایی به نگاه های چپ چپ دیگران نمی کرد.
آمده بودم وسط ازدحام مسافرین مترو دخترک پنج شش ساله ای را ببینم که بالای سرش روی چادر مشکی سربند یاحسین پیچیده بود و پرچم زرد کوچکش را تکان می داد.
آمده بودم همراه روح حاج آقا مجتبی قدم بردارم که قبل از اذان صبح خواب دیدم با عمامه مشکی آمده است.